همسفر شدن با محمدپارسا
یا هو ...
می خواهم از مشهد بنویسم
از روزهایش
از خاطراتش
این مشهد با مشهدهای چندی قبل خیلی فرق داشت
مشهدهای قبلی دسته کمش وقت رفتن یک دل خوش داشتیم و یه کوله بار خنده
اما این بار با دلی غمگین و یه کوله بار اشک به سمت امام رضا(ع) حرکت کردیم
واقعا دل گرفته بودیم...روبه رویش که رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی
از آقا معذرت خواستم که این جوری خدمت رسیدم
ولی آقا رئوف تر از این حرف هایند
آغوششان برای همگان باز است و همدرد روزهای اشکند
این مشهد
با بقیه مشهدهام فرق داشت
آخه این بار وقتی وارد صحن می شدم ، کودک درون را نیز با چشمانم می دیدم
همسفر شدن با محمدپارسا
کوچولوی دوست داشتنی و ناز نازی که هر جا می دوید ذکر لبش شده بود زن عمو
گاهی واقعا فکر می کردم رفته ام به روزهای زیبای کودکیم
آن وقت ها که هم چون کبوتران امام رضا در صحن و سرایش پرواز می کردیم
بی پروا می دویدیم و بازی های مختلفی می کردیم مخصوصا لیز بازی روی سنگ های سُر آن جا
محمدپارسا باعث شده بود زن عمویش فراموش کند که 22 ساله است و وقتی با او همقدم می شدم 3 ساله ای بیش نبودم
در هتل که بودیم یکدفعه می دیدیم که یک نفر پشت در صدا می زند : عمو مصطفـــی....زن عمو
در رو که باز می کردی این کوچولوی بلا رو می دیدی که با این قامت کوچک و استوارش ایستاده و سلام می کند
در این سفر هر گاه آغوش امام رضا نبود و گاه گاهی دلمان می گرفت می آمدیم سراغت و هم خنده و هم نوایت می شدیم
هر چند که آخر این سفر مریض شدی درست لحظه های آخر در قطار ولی خدا را شاکرم که الان خیلی حالت خوبه
زن عمو به قربونت... از سنش اگه 4 ماه کم کنی ، سن زندگی ما میشه....
آن وقت که روز خواستگاریمون آمده بود یه نوزاد 2 ماهه بود+ تمام خاطراتی که آن روز باقی گذاشت
پارسا جونم... من و عمو مصطفی خیلی خیلی دوستت داریم
خدا به پدر و مادرت ببخشدت...
پ.ن : عکاس هم زن عموی بلا ( به قول محمدپارسا)
راستی در این سفر پارسا جونم نیز عکس های هنری با موبایل بنده گرفته که یادگاری نگهشون می دارم :)
به افتخارش یه کف مرتب